.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۴۹→
از اتاق بیرون اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم...صدای خنده های نیکا وشوخیای متین به گوشم خورد...پس ارسلان چی؟؟چرا صدای اون نمیاد؟؟نکنه ازدیشب تاحالا ناراحته وداره گریه می کنه؟؟نکنه دیگه مثل پارسا دِپ شده وهمش توخودشه؟؟چرا صدای خنده ارسلان نمیاد؟!نکنه دیگه نمی خنده وافسردگی گرفته؟؟الهی من براش بمیرم...بسوزه پدرعاشقی!!
آه پرسوزی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم...متین داشت یه جوک واسشون تعریف می کرد...نیکا نیشش کل عرض صورتش وگرفته بود ومن هرلحظه احتمال می دادم که دهنش جربخوره!!!نگاهم روی ارسلان ثابت موند...سرش وگذاشته بود روی میز وبادستش به میز مشت می زد!!!الهی دیانا پیش مرگ اون قلب عاشقت بشه...فکرکنم ازدرد هجران اون دختره دیوونه شده وسرش وگذاشته روی میزو داره زار می زنه!!
یهو ارسلان سرش وازروی میز برداشت...صورتش قرمز شده بود...نیشش تابناگوشش بازبود وبی صدا می خندید!!!!هنوزم بامشت روی میز می کوبید...انقد خندیده بودکه دیگه خنده اش رفته بود روسایلنت!!!بریده بریده گفت:متین...خیلی...خیلی خری!!!
ودوباره ازخنده پهن میز شد!!!
متین دست دراز کردو پارچی که توش آب پرتقال بودو به دست گرفت.یه لیوان آب پرتقال برای ارسلان ریخت وبه دستش داد...باخنده گفت:بگیر این وبخورتا خفه نشدی دیوونه!!
ارسلان ازبس خندیده بود،نفس کم آورده بود...لیوان آب پرتقال وبه سمت دهنش برد.آب پرتقال وکه
سرکشید،لیوان وگذاشت روی میز ونفس کشید.باخنده گفت:خدا خیرت بده!!!نزدیک بود بمیرم!!
یعنی اون لحظه دلم می خواست همون لیوان آب پرتقال وبکنم توحلقش!!!منه خاک توسرٍ ساده کلی دلم به حالش سوخته وهمش نگرانشم که نکنه افسرده شده باشه بعداین آقا ازبس خندیده داره خفه میشه!!منه احمق فکرکردم به خاطر عشق زیادش به اون دختره،دیوونه شده!!!نگو آقا ازخنده درحال انفجاره!!!
چشم غره ای به ارسلان رفتم ونگاهم روی نیکا ثابت موند...اونم دست کمی از ارسی خره نداشت!!به پشتی صندلیش تکیه داده بود ودستش وگذاشته بود روی دلش ومی خندید...اصلا این متین چی داره میگه که نیکاو ارسلان دارن ازخنده جون میدن؟!!
هنوز هیچ کدومشون متوجه حضورمن نشده بودن!!!
تک سرفه ای کردم وگفتم:علیک سلام!!!
آه پرسوزی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم...متین داشت یه جوک واسشون تعریف می کرد...نیکا نیشش کل عرض صورتش وگرفته بود ومن هرلحظه احتمال می دادم که دهنش جربخوره!!!نگاهم روی ارسلان ثابت موند...سرش وگذاشته بود روی میز وبادستش به میز مشت می زد!!!الهی دیانا پیش مرگ اون قلب عاشقت بشه...فکرکنم ازدرد هجران اون دختره دیوونه شده وسرش وگذاشته روی میزو داره زار می زنه!!
یهو ارسلان سرش وازروی میز برداشت...صورتش قرمز شده بود...نیشش تابناگوشش بازبود وبی صدا می خندید!!!!هنوزم بامشت روی میز می کوبید...انقد خندیده بودکه دیگه خنده اش رفته بود روسایلنت!!!بریده بریده گفت:متین...خیلی...خیلی خری!!!
ودوباره ازخنده پهن میز شد!!!
متین دست دراز کردو پارچی که توش آب پرتقال بودو به دست گرفت.یه لیوان آب پرتقال برای ارسلان ریخت وبه دستش داد...باخنده گفت:بگیر این وبخورتا خفه نشدی دیوونه!!
ارسلان ازبس خندیده بود،نفس کم آورده بود...لیوان آب پرتقال وبه سمت دهنش برد.آب پرتقال وکه
سرکشید،لیوان وگذاشت روی میز ونفس کشید.باخنده گفت:خدا خیرت بده!!!نزدیک بود بمیرم!!
یعنی اون لحظه دلم می خواست همون لیوان آب پرتقال وبکنم توحلقش!!!منه خاک توسرٍ ساده کلی دلم به حالش سوخته وهمش نگرانشم که نکنه افسرده شده باشه بعداین آقا ازبس خندیده داره خفه میشه!!منه احمق فکرکردم به خاطر عشق زیادش به اون دختره،دیوونه شده!!!نگو آقا ازخنده درحال انفجاره!!!
چشم غره ای به ارسلان رفتم ونگاهم روی نیکا ثابت موند...اونم دست کمی از ارسی خره نداشت!!به پشتی صندلیش تکیه داده بود ودستش وگذاشته بود روی دلش ومی خندید...اصلا این متین چی داره میگه که نیکاو ارسلان دارن ازخنده جون میدن؟!!
هنوز هیچ کدومشون متوجه حضورمن نشده بودن!!!
تک سرفه ای کردم وگفتم:علیک سلام!!!
۲۴.۳k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.